صداي قلب عشقمونوشنيديم
سلام زندگي مامان
چندروزي بود يكم حالم خوب نبود واسه همين نگرانت شدم ، همش خدا خدا ميكردم واست اتفاقي نيفتاده باشه.
تا اينكه روز چهارشنبه 93/4/25 ساعتهاي 4 با، بابايي جونت تصميم گرفتيم بريم سونو گرافي ، وقتي رسيديم ديديم اونجا خيلي شلوغه ،نوبت من 31 بود، اونجا پر از مامانايي بود كه اومده بودن ني ني هاشونو ببينن. دل تو دلم نبود كه كي نوبت من ميشه و دكتر وقتي سونو رو انجام ميده چي ميگه
اما خداروشكر زود گذشت، تا شماره ي من اعلام شد مثل فنر از جاپريدم و رفتم تو از خانم منشي پرسيدم كه آيا بابا جونت هم ميتونه بياد تو گفت بله ، بابايي رو صداكردم و رفتم رو تخت دراز كشيدم ،بابا يي هم اونطرف پرده ايستاده بود ،دكتر كه شروع كرد ضربان قلبم رفت بالا انقدر كه احساس ميكردم همه ي بدنم داره ميكوبه، دكتر يكم دنبال گشت ديگه داشتم سكته ميكردم كه شروع كرد به گفتن: شما 25 ميلي متر بودي فندق مامان و سنت 9هفته و 2 روز ،سنت رو دقيق گفت ، يكهو يه دكمه اي زد و يه صداي تالاپ تولوپ اتاق رو پر كرد گفت اين صداي قلبشه ،واي از خوشحالي نفسم داشت بند ميومد ، منشي به بابات گفت برو تو ، بابايي اومد پيشم دكتر توي فسقلي رو با دست روي مانيتور به بابايي نشون داد ، نميدوني بابات چه شكلي شده بود نيشش تا بناگوشش باز بود و يه شوق عجيبي توي چشاش نشسته بود ، آخه اولين سونويي بود كه ميومد داخل .
و اينطوري شد كه براي اولين بار صداي قلب نازتو شنيديم نفس مامان و بابا