حلماحلما، تا این لحظه: 9 سال و 2 ماه و 26 روز سن داره

نفس بابا

تولد حلما كوچولو و پايان چشم انتظاري ما

1394/3/4 1:02
نویسنده : هاشمي
324 بازدید
اشتراک گذاری

روز پنجشنبه 93/11/30 ديگه كم كم داشتيم نگرانت مي شديم آخه سونوهاي اول بارداري كه رفته بودم تاريخ سي ام بهمن رو بهم داده بودن و هنوز هيچ خبري نبود. يك دو هفته اي بود روزها با بابا جونت ميرفتيم پياده روي بعضي روزها هم توي خونه تايم ميگرفتمو پياده روي ميكردم وسايل بيمارستانم آماده گذاشته بودم تا اگر نصف شب دردام شروع شد همه چيز آماده باشه ، خلاصه حسابي خودم رو براي زايمان طبيعي و دردهاي ناگهانيش آماده كرده بودم اما ذهي خيال باطل... روز پنجشنبه به دستور دكترم رفتم پيش يه ماما نز ديكاي خونه تا وضعيت شما رو چك كنه نظر ماما بر اساس سن حاملگي و بالا بودن شما به سزارين بود و منم كلي روي زايمان طبيعي برنامه ريزي كرده بودم خلاصه تا وقتي اومديم خونه ظهر بود و رفتيم خونه ي بابايي خسرو ناهارو اونجا خورديم مامانم يك زنگ به خالم زد تا با اون مشورت كنه آخه اون چندين سال تو زايشگاه كار ميكرد و وارد بود فقط حيف كه الان بازنشست شده. خالم براي بعد از ظهر از همكاراش وقت گرفته بود كه برم اونجا تا معاينه بشم . بعد از ظهرش راه افتاديم رفتيم بيمارستان ،اونجا نوار قلب شما رو گرفتن و منو معاينه كردن تا يه جورايي باعث جلو افتادن زايمان بشن بعدش هم گفتن از امشب يا فردا دردهات شروع ميشه. اون شب بابا محمد رضا شيفت بود منو ماماني منيره رو گذاشت خونه و رفت سر كار فردا جمعه بودو ماماني خونمون موند تا اگر دردام شروع شد پيشم باشه . اون شب دردهاي منظمي داشتم و با خودم ميگفتم حتما تا فردا بيشتر هم ميشه . صبح جمعه ديگه از دردهاي منظم خبري نبود دردهام بودن اما نامنظم شده بودن . اونروز ماماني ناهار شامي درست كرد و زنگ زديم تا بابايي خسرو هم بياد خونمون . زندايي سميرا هم اومد خونمون سر زد و رفت ظهر ناهار خوردئيم و استراحت كرديم بعد از ظهر زندايي نسرين و دايي محمود بابچه ها اومدن خونمون و زندايي صورت منو اصلاح كرد و ميخنديد و ميگفت دستم سبكه امشب ميري بيمارستان بعدشم ماماني طيبه اينا با عمه مرضيت اومدن و يك كم نشستن و رفتن . از صبح تكونهات خيلي كم شده بودو حتي با شيريني خوردن و استراحت هم فرقي نميكرد تصميم گرفتيم شام بخوريم بعدش بريم بيمارستان آخه خانم دكتر گفته بود اگر تكونهات كم شد فوري برم بيمارستان . شام قرمه سبزي بود كه مادر بزرگ داده بودن تا ماماني طيبه براي ما بيارن. شام خوردم انگار يه چيزي ته دلم ميگفت امشب بستري ميشم واسه همون رفتم دوش گرفتم و يك كم آرايش كردمو رفتيم بيمارستان موسي بن جعفر اونجا با خانم دكتر تماس گرفتن و خانم دكتر گفتن برم سونوي بيوفيزيكال . بارون به شدت از زمين و آسمون ميباريد رفتيم سونو گرافي و چون اونجا  تنها مركز سونوگرافي شبانه روزي توي شهر مشهده تقريبا خيلي الاف شديم اما خدارو شكر جواب سونو خوب بود. جوابو آورديم بيمارستان و دوباره به خانم دكتر زنگ زدن خانم دكتر گفتن ميتونم برم خونه اما من گفتم ولي من هنوز تكونهاي بچه رو خيلي خيلي كم احساس ميكنم گفتن اگر اينطوريه برو بيمارستان بنت الهدي nst بگير . دوباره تو اون بارونا منو مامانم و شوهري روانه ي بيمارستان بنت الهدي شديم. توي راه كلي چيزهاي شيرين خوردم و رفتم براي nst. ماماني منيره گفت من توي ماشين ميمونم نگو از استرس فشارش بالا رفته بوده و كلي خون دماغ كرده بوده واسه همون توي ماشين موند . من رفتم زايشگاه و منو بردن اتاق درد تقريبا سه ربعي اونجا بستري بودم و داشتن nst ميگرفت . روبروي تخت من يه در شيشه اي بزرگ بود كه يك خانم رو آوردن براي زايمان خلاصه ميخوام بگم با اون همه استرسي كه داشتم اون خانم جلوي چشمام زايمان كرد و كلي استرس گرفتم وقتي كارم تموم شد اومدن نوار قلب تو رو نگاه كردن و گفتن خوب نيست وقتي فهميدن دوروز هم از تاريخ زايمانم گذشته گفتن بايد بستري بشي. چواب nst رو گرفتمو رفتيم موسي بن جعفر ديگه داشتم از نگراني ميمردم اما جلوي ماماني منيره همش ميخنديدم كه جوش نزنه. رفتم زايشگاه با خانم دكتر تماس گرفتنو خانم دكتر دستور بستري دادن و گفتن از صبح آمپول فشار رو شروع كنين ، منم كه هم از زايمان ترسيده بودم هم از ،از دست دادن بچم گفتم ميخوام سزارين بشم ، نميتونم بمونم كه تازه فردا صبح آمپول فشار بزنين شايد تاشب زايمانم طول بكشه اگر بچم طوري بشه كي ميخواد جواب بده . پرسنل مهربون موسي بن جعفر باهام صحبت كردن و گفتن ما اينجا سزارين انتخابي نداريم و فقط در مواقع اضطراري سزارين ميكنيم اگر سزارين ميخواي بايد بري بيمارستان ديگه. فقط دو تا بيمارستان ديگه بود كه ميشد اونجا سزارين كنم و دكتر خودم واسه عمل بياد . يكيش كه خصوصي بود و خيلي هزينش بالا بود منم دوست نداشتم شوهرمو توي قرض بندازم به ناچار اون بيمارستان ديگه رو انتخاب كردم و از موسي بن جعفر نامه ي بستري گرفتمو رفتم اونجا . تا قبل از اينكه برم اون بيمارستان خوب بود اما همين كه رفتم داخل بخش و زايشگاه داشتم از ناراحتي ميمردم بيمارستان موسي بن جعفرو پرسنلش كجا اين بيمارستان مزخرف و پرسنل بد اخلاقش كجا . خلاصه اونجا بستري شدم اول بهم گفتن بستريت ميكنيم و از صبح برات آمپول فشار ميزنيم گفتم اي بابا من اومدم اينجا كه سزارين بشم اينم كه شد همون حرف قبلي ،ماماي بخش گفت باشه بستريت ميكنيم صبح گزارش ميديم كه نگذاشتي بهت آمپول فشار بزنيم و سزارين ميشي. منم قبول كرد و رفتن لباس پوشيدم و طلاها و لباس هامو دادم به مامانم و گفتم شما ها بريد خونه يه چند ساعتي استراحت كنين صبح زود بياين. ساعت دو و خورده اي بود توي زايشگاه بستري شدم و رفتم اتاق درد . اتاق تميزو دلبازي نبود همه ي غمها اومده بود توي دلم همه چيز غير منتظره بود كلي برنامه واسه همچين روزي داشتم( يه خداحافظي عاشقانه با همسر، دسته جمعي رفتن به بيمارستان بعدشم ميخواستم موسي بن جعفر باشم.) اما غريبانه بستري شدم اونم توي يه همچين بيمارستان مزخرفي. تا ساعتهاي سه و نيم صبح تنها زائوي بيمارستان بودم اما كم كم زائو هاي ديگه هم اومدن فقط منو دو نفر ديگه تو انتظار زايمان طبيعي بوديم بقيه سزاريني بودن و ميگفتن و ميخنديدن صبح كه شد ساعتهاي هفت و نيم يه ماما اومدو منو معاينه كرد و آمپول فشار زد تو سرمم . ديگه جيغ و دادم رفت هوا گفتم اينجا بستري شدم كه سزارين بشم وگر نه يك ثانيه اينجا نمي موندم. يك نيم ساعتي گريه و بد اخلاقي كردم كسي به حرفم گوش نميكرد ميگفتن دكترت گفته آمپول فشار اگر نشد در نهايت سزارين. منم مثل ابر بهار اشك ميريختم دوست داشتم با شوهري حرف بزنم بگم دارن اذيتم ميكنن بگم بهم دروغ گفتن . خلاصه انقدر گريه كردم كه شنيدم دارن از بيرون تلفني با دكترم حرف ميزنن دكتر گفته بود اگر خودش به سزارين راضيه من ميام . بلافاصله شنيدم به اتاق عمل زنگ زدن و گفتن يه نوبت عمل براي مريض دكتر فربودي بزاريد، ديگه دلم آروم شد با خودم گفتم تا چند ساعت ديگه دخترمو بغل ميگيرم فقط خدا خدا ميكردم توي اون چند ساعت اتفاقي براش نيفته . كم كم اومدن آمادمون کنن براي اتاق عمل لباس و سوندو در آخر يه چادر سرم كردم و چند تا زائورو سپردن دست يك بهيار كه ببره اتاق عمل از در بخش كه اومدم بيرون محمد رضا و مامانم و مضطرب ديدم اونا هم تا طبقه ي پايين و جلوي در اتاق عمل همراهم اومدن بعدش ازشون خداحافظي كردمو رفتم داخل يك كم تو نوبت واستادم تا صدام كردن رفتم جلو گفتن كارهاي بي حسيشو انجام بديد كه يكيشون گفت نه دكترش هنوز نيومده كه يهو صداي آشنا و گرم خانم دكتر رو از پشت سرم شنيدم كه گفت چرا من خيلي وقته اومدم برگشتم ديدم لباسهاشم پوشيده و آماده پشت سرم ايستاده بهش سلام كردم با مهربوني گفت سلام دخترم حالت خوبه گفتم خانم دكتر ميترسم گفت نه عزيزم الان همه چيز تموم ميشه و كوچولوت رو ميبيني. خلاصه رفتم توي اتاق عمل و روي تخت نشستم گفتن پاهاتو دراز كن و به سمت جلو خم شو يهو كمرم داغ شد آمپول بي حسي هيچ دردي نداشت كم كم از انگشتهاي پام شروع به سنگين شدن و داغ شدن كرد كم كم تا شونه هامو گرفت اما من هنوز ميترسيدم دكتر بيهوشي بالاي سرم بود و دائم دلداريم ميداد كه چيزي نيست و همه چيز خوبه . به خانم دكتر گفتم ميترسم هنوز كامل بي حس نشده باشم گفت عزيزم نگران نباش تا تو آماده نباشي من هيچ كاري نميكنم. بعد از جند دقيقه كم كم كارشو شروع كرد توي سرمم خواب آور زده بودن هي گيج ميشدم خيلي طول نكشيد كه با صداشون چشمامو باز كردم و كنارم يك فرشته كوچولوي نازو ديدم كه مثل برف سفيد بود و با چشماش داشت اينطرف و اونطرف رو نگاه ميكرد خدا اون لحظه چه حالي داشتم انگار ديگه خودم نبودم نه ماه انتظار به پايان رسيده بود ميخواستم بغلش كنم اما دستهام بي حس بود صورتم رو به لپش ماليدمو اونو بردن بقيه ي عمل يك كم طولاني تر بود بعدش منو بردن ريكاوري اونجا دو سه نفر بوديم اونجااز پرستارهايي كه پرونده هاي بچه هارو بالا و پايين ميكردن پرسيدم بچم سالمه؟ گفتن آره هم سالمه هم خيلي بچه ي آروم و خوبيه . ديگه طاقت ريكاوري رو نداشتم دوست داشتم زود تر برم بيرون تا همراهام منو ببينن و از نگراني در بيان آخه وقتي داشتم ميرفتم اتاق عمل نگراني توي چشماي شوهري و مامانم موج ميزد خلاصه تختم به حركت در اومد و تا جلوي در بردنم بعد  همراهي هامو صدا كردن يك دفعه چشمم به خواهرم افتاد كه رنگ به رو نداشت منم زود خودمو جمع و جور كردم و با خنده بهشون سلام كردمو گفتم كه بچه رو ديدم صحيح و سالم بود منو بردن داخل آسانسور خواهرمو شوهري هم اومدن تا توي اتاقم كمك كنن براي تعويض لباس و روي تخت گذاشتنم . وقتي كار من تموم شد خواهرم كه خيلي نگران بچه بود رفت دنبالش و بعد از چند دقيقه فرشته ي ناز ما رو توي يه پتوي صورتي كه رنگ لپاش بود آورد بهم نشون دادو زود بردش جلوي در بخش كه به شوهري هم نشونش بده. بعدش كم كم مامانم و مامان شوشو و خواهر شوشو اومدن و دختر نازمونو ديدن . اونروز تا شب مامان جونم پيشم موند و شبش هم خواهر خوبم اومد پيشمون . فردا ظهرش هم مرخص شدیم و همراه حلما جون دختر نازم راهی خونمون شدیم . اینجوری بود که عشق مامان و باباش دریکی از روزهای بارونی زمستون قدم به دنیای عاشقانه ی مامان باباش گذاشت و عشقمون رو کامل کرد. محبت. در كل از زايمانم راضي بودم و خيلي اذيت نشدم . دردهاي بعد از عمل هم با مسكن قابل كنترل بود . اينطوري شد كه دختر قشنگ مامان و بابا در روز شنبه 93/12/2 ساعتهاي 9يا 10 صبح با وزن 3900 و قد 51 قدم به چشم ما گذاشت و زنگيمون عاشقونمون رو کامل کرد. به زندگی مامان و بابا خوش اومدی عشقم.

                                                            niniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.com

پسندها (1)

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نفس بابا می باشد