حلماحلما، تا این لحظه: 9 سال و 2 ماه و 26 روز سن داره

نفس بابا

سونوي ان تي

1393/7/16 0:00
نویسنده : هاشمي
848 بازدید
اشتراک گذاری

                   بای بای سلام عششششششششششششششششششق مامان و بابا بای بای

مامانتو ببخش ميدونم خيلي وقته به وبلاگت سر نزدم آخه همشدر گير تو وروجك بودم .

روز 12 مرداد وقت سونوي ان تي شما شازده بود و شب قبلش مجلس نامزدي دختر خاله مريم(دختر خاله بابايي)

بود من از صبحش در گير آماده كردن لباسها و رفتن به ارايشگاه بودم . توي مجلس نتونستم زياد ورجه وورجه كنم چون عمه مرضيه منو ميكشت آخه خيلي نگران شماست. بعدشم هنوز كسي از تشريف آوردن شما خبر نداره و ما نميخواستيم فعلا فاميلا چيزي بدونن. خلاصه اون شب هر طور بود گذشت و ما شب براي خواب رفتيم خونه ي بابايي مرتضي(باباي بابا جونت) تا فردا بعد از ناهار بريم سونو.

93/5/12 روز يكشنبه بود صبح يك كم دير تر از خواب بيدار شديم چون شب قبلش خيلي دير خوابيده بوديم.

منو بابا محمد رضا ناهارمونو از بقيه زود تر خورديم تا به موقع به سونوگرافي برسيم . مامان طيبه زحمت كشيده بودو يك استانبولي خوشمزه درست كرده بود.

بهم سفارش كرده بودن قبل از سونو چيزاي شيرين بخورم تا شما خوب تكون بخوري. يك ليوان شربت خوردم و يك شيشه ي كوچيك هم شربت برداشتم كه زحمت درست كردنش رو عمه مرضيه جونت كشيده بود.

خلاصه راهي سونوگرافي شديم. اما من كلي استرس داشتم آخه اين سونو تا حد زيادي سلامتي تورو مشخص ميكرد نفس مامان.

اونجا كه رسيديم خيلي شلوغ بود يك ساعتي طول كشيد تا نوبت من شد . تمام اين مدت هم بابا محمدرضا چشم انتظار تو سالن ايستاده بود . بابا جونت خيلي خيلي عاشقته اميدوارم تو هم قدر اونو زحمتهايي كه برات كشيده رو بدوني.

خلاصه وقتي خانم منشي اسم منو خوند با كلي استرس وارد اتاق شدم و روي تخت دراز كشيدم . خانم دكتر شروع كرد به انجام سونوگرافي اولش هيچي نمي گفت و تمام دقتش روي صفحه ي مانيتور بود. ديگه قلبم داشت واي ميستاد كه خانم دكتر شروع به گفتن كرد:

تصوير جنين زنده با ضربان قلب و اكتويته طبيعي مشاهده شد.

اندازه ي قدت 50mm بود فندق من.

حالا اانشالله عكس اين سونوتو برات ميزارم توي وبلاگت.

خلاصه خانم دكتر گفت همه چيز نرمال وعاليه. با كلي ذوق و شوق از تخت اومدم پايين از دكتر تشكر كردم و رفتم بيرون . بيرون از سالن بابا جونت با چشمايي پر از سوال منتظر بود منم كه دلم نميومد اذيتش كنم از دور با خنده بهش فهموندم كه همه چيز خوبه. نفس راحتي كشيدو كلي ذوق كرد. توي راه ماماني طيبه يكسره به گوشي بابا جونت زنگ ميزد و بابا جونت كه بد جنسيش گل كرده بود جواب نميداد و ميگفت بزار شيريني بخريم و با شيريني بريم خونشونو سور پرايزشون كنيم. اما طفلكي ها خيلي جوش زدن . سر راه شيريني خريديم و سونوي جنابعالي رو هم گذاشتيم روي جعبه و رفتيم اونجا. تا در حياط رو باز كرديم و صداي ماشينو شنيدن عمه مرضيه حراسون اومد تو حياط و ميخواست كله ي مارو بكنه كه چرا گوشي رو جواب نميديم چشمک. پشت سرش هم مامان طيبه با استرس اومد تو حياط . بنده خدا ها خيلي جوش زده بودن اما وقتي جعبه ي شيريني رو دست ما ديدن انگار همه چيز رو فراموش كردن . سونوي شما و عكس نازت كه از عكساي قبلي واضح تر بود هي روي دستشون ميچرخيد و كلي قربون صدقت رفتن . الهي من فدات بشم جيگر مامان

                             جشن  اين بود خاطره سونوي ان تي عشق مامان وباباشجشن                                                                      

                                            

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نفس بابا می باشد