حلماحلما، تا این لحظه: 9 سال و 2 ماه و 26 روز سن داره

نفس بابا

بدون عنوان

 سلام دردونه ي ماماني     ني ني مان انقدر كه منو بابايي عاشقتيم ديگه طاقت نداشتيم بشينيم تو خونه سه شنبه 93/5/21 صبح كه از خواب بيدارشديم صبحانه رو خورديم و راهي شديم و رفتيم بازار تا ببينيم كجا براي خريد سيسموني بهتره . چهار راه سي و پنج متري و بازار فردوسي (خيابان خسروي) و هفده شهريور و بازار فردوسي(خيابان طلاب ) همرو گشتيم و تصميم گرفتيم خريدهامون رو از بازار فردوسي چهارراه خسروي و چهار راه سي و پنج متري انجام بديم . خلاصه تا ظهر منو بابايي محمدرضا خسته و كوفته شده بوديم اما سرويس كالسكه برات انتخاب كرده بوديم . ساعت نزديكاي 4 بعد از ظهر بود خسته و كوفته رفتيم خونه ي خاله فريده جون ، ماماني منيره هم اونجا ...
24 مهر 1393

سونوي ان تي

                   سلام عششششششششششششششششششق مامان و بابا مامانتو ببخش ميدونم خيلي وقته به وبلاگت سر نزدم آخه همشدر گير تو وروجك بودم . روز 12 مرداد وقت سونوي ان تي شما شازده بود و شب قبلش مجلس نامزدي دختر خاله مريم(دختر خاله بابايي) بود من از صبحش در گير آماده كردن لباسها و رفتن به ارايشگاه بودم . توي مجلس نتونستم زياد ورجه وورجه كنم چون عمه مرضيه منو ميكشت آخه خيلي نگران شماست. بعدشم هنوز كسي از تشريف آوردن شما خبر نداره و ما نميخواستيم فعلا فاميلا چيزي بدونن. خلاصه اون شب هر طور بود گذشت و ما شب براي خواب رفتيم خونه ي بابايي مرتضي(ب...
16 مهر 1393

حرفهاي دختر خاله مهلا به جيگر مامان

سلام عشقم... پيشاپيش به اين دنيا خيييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييلي خوش اومدي. باتمام وجودم منتظرم كه صحيح وسالم قدم روي چشم مابذاري. هنوزنميدونم كه دختري يا پسر ولي اينوميدونم نيومده يه جا به وسعت درياها تو قلبم باز كردي. من دارم روزشماري ميكنم واسه ديدنت گلم. از الان( 31/4/93 )به اومدنت فقط  29   هفته و   6    روزباااااااااااااااااااقيست ياهمون 209 روزخودمون. راستي خودمو معرفي نكردم من دخترخالتم فندق...... ...
30 تير 1393

صداي قلب عشقمونوشنيديم

                               سلام زندگي مامان چندروزي بود يكم حالم خوب نبود واسه همين نگرانت شدم ، همش خدا خدا ميكردم واست اتفاقي نيفتاده باشه. تا اينكه روز چهارشنبه 93/4/25 ساعتهاي 4 با، بابايي جونت تصميم گرفتيم بريم سونو گرافي ، وقتي رسيديم ديديم اونجا خيلي شلوغه ،نوبت من 31 بود، اونجا پر از مامانايي بود كه اومده بودن ني ني هاشونو ببينن. دل تو دلم نبود كه كي نوبت من ميشه و دكتر وقتي سونو رو انجام ميده چي ميگه اما خداروشكر زود گذشت، تا شماره ي من اعلام شد مثل فنر ا...
28 تير 1393

اولين سونوگرافي

سلام كنجد مامان بله خدارو شكر آزمايشهاي شما خوب بود اما مگه منو بابا جونت بي خيال ميشديم؟ ميدوني ماماني آخه قبل از شما خدا يه فرشته كوچولوي ديگه بهمون داده بود اما اون فرشته ي ناز خيلي زود منو بابايي رو تنها گذاشت و برگشت پيش خدا   واسه همين خيلي نگران شما بوديم اما خداي مهربون خيلي خيلي زود صدامونو شنيد و با دادن شما به همه ي غصه هامون پايان داد                                             ...
21 تير 1393

اولين آزمايش بارداري

سلام عشق مامان . دست بابايي جونت درد نكنه كه اين وبلاگ رو برات درست كرد تا بتونم همه ي خاطرات تو وروجكمون رو توش بنويسم تا وقتي بزرگ شدي بدوني منو بابايي چقدر عاشقتيم. الهي قربون تو و بابايي نازت بشم ميخوام از خاطره اولين شبي كه فهميديم اومدي توي دل ماماني برات بنويسم. هنوز زود بود تا آزمايشم مثبت بشه ، دوروز ديگه هم امتحانهاي ترمم شروع ميشد ، مثلا برنامه ريزي كرده بودم و داشتم درس ميخوندم اما مگه بابا جونت گذاشت . اومد اصرار و اصرار كه بريم آزمايش بده شايد ني ني اومده باشه پيشمون . گفتم اگر هم اومده باشه هنوز زوده معلوم نميشه ، اما بابا جونت بازهم اصرار كرد منم  راستش ته دلم بدم نميومد   بلاخره ساعت 7 بعدازظهر 9...
21 تير 1393

بدون عنوان

مامان خوشگلم سلام امروز بابايي برام يه وبلاگ خوشگل درست كرد تا شما بتوني هرچي ميخواي به من بگي رو اين تو بنويسي. راستي مامان جون بابايي خيلي دوست داره. ...
21 تير 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نفس بابا می باشد