حلماحلما، تا این لحظه: 9 سال و 2 ماه و 26 روز سن داره

نفس بابا

تولد حلما كوچولو و پايان چشم انتظاري ما

روز پنجشنبه 93/11/30 ديگه كم كم داشتيم نگرانت مي شديم آخه سونوهاي اول بارداري كه رفته بودم تاريخ سي ام بهمن رو بهم داده بودن و هنوز هيچ خبري نبود. يك دو هفته اي بود روزها با بابا جونت ميرفتيم پياده روي بعضي روزها هم توي خونه تايم ميگرفتمو پياده روي ميكردم وسايل بيمارستانم آماده گذاشته بودم تا اگر نصف شب دردام شروع شد همه چيز آماده باشه ، خلاصه حسابي خودم رو براي زايمان طبيعي و دردهاي ناگهانيش آماده كرده بودم اما ذهي خيال باطل... روز پنجشنبه به دستور دكترم رفتم پيش يه ماما نز ديكاي خونه تا وضعيت شما رو چك كنه نظر ماما بر اساس سن حاملگي و بالا بودن شما به سزارين بود و منم كلي روي زايمان طبيعي برنامه ريزي كرده بودم خلاصه تا وقتي اومديم خونه ظه...
4 خرداد 1394

جشن سيموني شاهزاده كوچولو

  سلام عشششششششششششششششششق مامان و بابا  دختر نازم دو ماه محرم و صفر كه بيشتر خونه ي بابايي مرتضي بوديم و ميرفتيم حسينيه اما لحظه شماري ميكردم براي بعد از محرم و چيدن اتاق گل دخترمون. خلاصه 93/10/2 ماه صفر هم تموم شد . 93/10/3 ماماني منيره و خاله جونت و دو تا زندايي هاي گلت اومدن خونمون و تا شب كلي كار كردن ، پرده اتاقت رو دوختن ،لباسهاتو سرو سامون دادن و خلاصه كلي خوش گذشت . اونروز ناهار هم دور هم بوديم . خاله فريده و مهلا و ماماني هم شب خونه ي ما موندن و بابا جونت رفت خونه ي خاله ي فريده تا شب پيش عمو محمد(شوهر خالت) و مهدي جون (پسر خالت ) باشه و ما اون شب تا دير وقت بيدار بوديم و كلي خوش گذشت.البته سرشب هم با خ...
22 دی 1393

خريد سيسموني دخترم

  سلام دختر نازم ، سلام عشقم دختر نازم منو بابايي لحظه شماري ميكرديم براي خريد وسايلت تا اينكه 93/7/17 منو باباجونت و ماماني منير رفتيم براي خريد سرويس چوبت.البته منو باباجونت قبلا خيلي جاهارا گشته بوديم. خلاصه اونروز از صبح تا بعد از ظهر دنبال گشتيم و بلاخره سرويست رو سفارش داديم تختت هم تخت نوزاد و نوجوان گهواره اي گرفتيم و قرار شده ده روز ديگه آماده بشه . تو راه برگشت به خونه يه سر هم تا فروشگاه تيما رفتيم و براي دخترم يه خرس ناناز و يك سرهمي و يه سارافون با يكدونه بادي خريدم فكر كنم اونارو كه بپوشي عروسك بشي ماماني ،مباركت باشه انشالله. ايشالا به سلامتي به دنيا مياي و از لباسها و وسايلات كه بابايي خسرو و ماماني منيره برات خ...
29 مهر 1393

بدون عنوان

عشقم، دخمل نازم اين لباسهارو هم ماماني منيره خودش با دستاي نازنينش برات بافته . ...
26 مهر 1393

سونوگرافي آنومالي تعيين جنسيت

                            سلام قلب مامان، سلام عشق مامان ، سلام زندگي 26 شهريور ماه نودو سه وقت سونوي آنومالي داشتم . شما اون موقع 18 هفته و 2 روزت بود. ساعتهاي 5/5 بعداز ظهر راه افتاديم رفتيم سونوگرافي طبق معمول شلوغ بود . يك ساعتي كه منتظر شدم نوبتم شد رفتم تو تا دراز كشيدم و خانم دكتر شروع كرد پرسيدم خانم دكتر جنسيتش معلوم ميشه؟ خانم دكتر خنديد و گفت ميخواي چيكار مگه نديد بديدي ؟ آخه اون نميدونه چقدر منو بابايي چشم به راهتيم . جنسيتت برامون مهم نيست فقط ميخوايم سلامت باشي . اگر هم من جنسيتت رو پرسيدم دليلش اي...
25 مهر 1393

پايان استراحت مطلق

سلا دنياي شيرين من عشق مامان به خاطر استراحت مطلق و خونريزي جفت 20 روز خونه نشين كه چه عرض كنم خونه بخواب شدم . خيلي دلم گرفته بود ، حوصلمم حسابي سر رفته بود ماماني طيبه اينا(خانواده ي بابا جونت) رفته بودن شيرآباد(روستايي در گيلان ، نزديك شهر آستارا) آخه بابايي مرتضي بچه ي اونجاست . ماماني نميدوني چقدر روستاي قشنگيه . من كه هر وقت ميرم اونجا ازش دل نميكنم . پارسال تابستون هم وقتي رفتيم ماماني منيره (مامان من ) هم باهامون اومد حسابي عاشق اونجا و طبيعتش شده بود . خلاصه امسال خيلي دلم هواي اونجا رو كرده بود آخه تصميم داشتيم بريم اما شما اومدي تو دل ماماني و ماهم بهتر دونستيم با اين شرايط به خاطر سلامتي شما مسافرت رو كنسل كنيم. حالا...
25 مهر 1393

استراحت مطلق شدن مامان

نفس مامان خدا بهمون رحم كرده انقدر كه ديشب راه رفتم صبح كه از خواب بيدارشدم از پا درد و كمر درد نميتونستم از تخت بيام پايين . دانشگاه هم نتونستم برم. بابا جونت كه صبح از سر كار اومد جريان رو بهش گفتم از جايي كه حالتهام مشكوك بود و درد زيادي داشتم رفتيم بيمارستان . اونجا چكاپم كردن و با خانم دكتر تماس گرفتن خانم دكتر سونوي فوري درخواست كرد. اونروز ماماني منير هم با ما اومده بود طفلكي خيلي جوش زد . الهي قربونش بشم كه بهترين مامان روي زمين . هميشه همه ي زحمتهامون روي دوششه و هيچي نميگه. خدا برامون حفظش كنه. خلاصه تا ظهر كه توي بيمارستا الاف بوديم و ساعتهاي سه رفتيم سونوگرافي ،بابا جونت هم سه تا پيتزاي خوشمزه خريده بود براي ناهار اما از استرس ك...
24 مهر 1393

بدون عنوان

 سلام دردونه ي ماماني     ني ني مان انقدر كه منو بابايي عاشقتيم ديگه طاقت نداشتيم بشينيم تو خونه سه شنبه 93/5/21 صبح كه از خواب بيدارشديم صبحانه رو خورديم و راهي شديم و رفتيم بازار تا ببينيم كجا براي خريد سيسموني بهتره . چهار راه سي و پنج متري و بازار فردوسي (خيابان خسروي) و هفده شهريور و بازار فردوسي(خيابان طلاب ) همرو گشتيم و تصميم گرفتيم خريدهامون رو از بازار فردوسي چهارراه خسروي و چهار راه سي و پنج متري انجام بديم . خلاصه تا ظهر منو بابايي محمدرضا خسته و كوفته شده بوديم اما سرويس كالسكه برات انتخاب كرده بوديم . ساعت نزديكاي 4 بعد از ظهر بود خسته و كوفته رفتيم خونه ي خاله فريده جون ، ماماني منيره هم اونجا ...
24 مهر 1393

سونوي ان تي

                   سلام عششششششششششششششششششق مامان و بابا مامانتو ببخش ميدونم خيلي وقته به وبلاگت سر نزدم آخه همشدر گير تو وروجك بودم . روز 12 مرداد وقت سونوي ان تي شما شازده بود و شب قبلش مجلس نامزدي دختر خاله مريم(دختر خاله بابايي) بود من از صبحش در گير آماده كردن لباسها و رفتن به ارايشگاه بودم . توي مجلس نتونستم زياد ورجه وورجه كنم چون عمه مرضيه منو ميكشت آخه خيلي نگران شماست. بعدشم هنوز كسي از تشريف آوردن شما خبر نداره و ما نميخواستيم فعلا فاميلا چيزي بدونن. خلاصه اون شب هر طور بود گذشت و ما شب براي خواب رفتيم خونه ي بابايي مرتضي(ب...
16 مهر 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نفس بابا می باشد